خط مقدم شهیدان خدایی کجایند شهیدان خدایی سبک بالان عاشق مانند مرغان هوایی
شهادت عروج روح است به اقصای دوردست آرامش و رسیدن به آرامشگاه ایده آل یعنی رضای حقتعالی شهادت برترین درجة کمال و شکوهمندانه ترین مرگی است که هر مجاهد راه حقی آنرا آگاهانه و با افتخار بر می گزیند و به زندگی و مرگ پس از مرگ بهترین معنی و زیبائی و جلال را می بخشاید .
برخی از آیات قرآن که به مقام والای شهید و شهادت اشاره دارند، عبارتند از: ١. بر خورداری از رحمت الهی و اخذ جایگاه کمال: "و لئن قتلتم فی سبیل الله او متم لمغفره من الله و رحمه خیر مما یجمعون"1 اگر در راه خدا بمیرید یا کشته شوید (غم مدارید ، که به رحمت ایزدی پیوسته و به کمال ایده آل دست یافته) و بسوی خدا محشور (وخداگونه) خواهید شد . هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شدهاند، مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزی داده میشوند". ٣. خوشحالی آنها از نعمتهای فراوانی که خداوند به آنها بخشیده است: "فَرِحِینَ بِمَآ ءَاتَـئـَهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَیَسْتَبْشِرُونَ"٣ آنها به خاطر نعمتهای فراوانی که خداوند از فضل خود به آنها بخشیده است، خوشحالند و به خاطر کسانی که (مجاهدانی که) بعد از آنها، به آنان ملحق نشدند (نیز) خوشوقتند". ۴. خوشحالی آنها نه تنها نعمت است; بلکه از فضل او است که تکرار نعمت است: "یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ"4 و (نیز) از نعمت خدا و فضل او (نسبت به خودشان خوشحال و مسرور میشوند). ۵. خوشحالی آنان از اینکه میبینند که خداوند پاداش مؤمنان را ضایع نمیکند: "وَأَنَّ اللَّهَ لاَ یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ"5 و (میبینند که) خداوند پاداش مؤمنان را ضایع نمیکند (نه پاداش شهیدان و نه پاداش مجاهدانی که شهید شدند). ۶. حیات جاویدانِ شهیدان: "وَلاَ تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ َتُ بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآ تَشْعُرُونَ"6 و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده مگویید; بلکه آنها زندگانند، ولی شما نمیفهمید". ٧. زحمات شهیدان راه خدا از بین نمیرود و مورد هدایت خداوند هستند و بهشت جاویدان، به آنها عطا میفرماید: "وَ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ..."7 و کسانی که در راه خدا کشته شدند، خداوند هرگز اعمالشان را نابود نمیکند، به زودی آنها را هدایت میکند و کار آنها را اصلاح میکند، و آنها را در بهشت (جاویدانش) که اوصاف آن را برای آنان بازگو کرده است، وارد میکند." ٨. شهیدان دارای ایمان راستین هستند و نسبت به پیمان و تعهد خود با خداوند، وفادارند; "مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَـَهَدُواْ اللَّهَ..."8 در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند، صادقانه ایستادهاند; بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادهاند. (ر.ک: تفسیر نمونه، آیةالله مکارم شیرازی و دیگران، ج 1، ص 517 و ج 21، ص 405 ـ 407 و ج 23، ص 355، دارالکتب الاسلامیة.) شما دوست عزیز چه تعریف و تعبیری از شهید و شهادت دارید؟ منابع ١) - ( آل عمران،156) ٢) - (آلعمران، 169) ٣) - (آلعمران، 170) ۴) - (آلعمران، 171) ۵) -(آل عمران، 171) ۶) - (بقره، 154) ٧) - (محمّد، 4 ـ 6) ٨) - (احزاب، 23)
دریا دلان صف شکنغروب نزدیک می شود و تو گویی تقدیر تاریخیِ زمین از همین حاشیهی اروند رود جاری می گردد و مگر به راستی جز این است؟ تاریخ، مشیت باری تعالی است که از طریق انسان ها به انجام می رسد و تاریخ فردای کره ی زمین به وسیله ی این جوانان تحقق می یابد؛ همین بچه هایی که اکنون در حاشیه ی اروند رود گرد آمده اند و با اشتیاق منتظر شب هستند تا به قلب دشمن بتازند. بچه ها، آماده و مسلح، با کوله پشتی و پتو و جلیقههای نجات، در میان نخلستان های حاشیه ی اروند، آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوشِ انتظار طی می کنند. بعضی ها وضو می گیرند و بعضی دیگر پیشانی بندهایی را که رویشان نوشته اند «زائران کربلا» بر پیشانی می بندند. بعضی دیگر از بچه ها گوشه ی خلوتی یافته اند و گذشته ی خویش را با وسواس یک قاضی می کاوند و سراپای زندگی خویش را محاسبه می کنند و وصیت نامه می نویسد: «حق الله را خدا می بخشد اما وای از حق النّاس...» و تو به ناگاه دلت می لرزد؛ آیا وصیت نامه ات را تنظیم کرده ای؟ از یک طرف بچّه های مهندسیِ چهاد آخرین کارهای مانده را راست و ریس می کنند و از طرف دیگر سکان دارها قایق هایشان را می شویند و با دقّتی عجیب همه چیز را وارسی میکنند... راستی تو طرز استفاده از ماسک را بلدی؟ وسایل سنگین راه سازی را بارِ شناورها کرده اند تا به محض شکستن خطوط مقدم دشمن، آن ها را به آن سوی رودخانه ی اروند حمل کنند و بچه ها نیز همان بچه های صمیمی و بی تکلف و متواضع و ساده ای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محلِّّ کارت و این جا و آن جا می بینی... اما در این جا و در این ساعات، همه ی چیزهای معمولی حقیقتی دیگر می یابند. تو گویی اشیا گنجینه هایی از رازهای شگفت خلقت هستند اما تو تا به حال در نمی یافته ای.
بسیجی ساده... در جبهه بیشتر به ما نیاز است ناصر سراپا اخلاص و ایمان و شوق و یاری رساندن شده بود و هیچ گاه از مقام و درجه ای که در آنجا داشت حرف نمی زد و خود را یک بسیجی ساده ویک رزمنده مسلمان می نامید و از خدا آرزوی توفیق شهادت در راهش را مینمود در نماز شب هایش و در عبادات مخلصانه اش می گریست و لقای حق را می طلبید. (راوی:خواهر شهید) امام سر ناصر را بوسید... ایشان علاقه زیادی به ولایت و رهبری داشتند...بعد از ازدواج ما ،ایشان به تهران رفتند تا با امام ملاقات کنند . اما در آنجا به او اجازه دیدار را از نزدیک ندادند ولی او با این وجود دو روز تمام در پشت درب بیت رهبری بدون آب و غذا نشستند تا اینکه یکی از یاران امام نزد امام رفتند وبه او گفتند که یک بسیجی برای دیدن شما آمده و دو روز است که برای ملاقات خصوصی پافشاری کرده و پشت درب می نشیند . امام دستور داد:که او را نزد امام ببرند . ناصر موفق شد با امام ملاقات خصوصی داشته باشد . امام سر ناصر را بوسید و سخنی زیر گوشش گفت: که شهید آن را به هیچ کس نگفت.ناصر بهترین رزمنده در جبهه معرفی شد و از امام جمعه ی اهواز انگشتری هدیه گرفت .که روی عقیق آن نوشته بود:روح منی خمینی بت شکنی خمینی (راوی:همسر شهید) احترام به پدر... در محوطه گردان بهمراه شهید بهداشت ایستاده بودیم .در همین هنگام یکی از برادران که از مرخصی برگشته بود ،رو به من کرد و گفت :«پدرت بیمار است ،پیغام داد که به شهر بر گردی». من گفتم :«ان شاءالله چند روز دیگر مرخصی می گیرم و می روم». سردار بهداشت که ناظر بر گفتگویمان بود گفت:«چند روز دیگر نه همین الآن به دیدن پدرت برو ». چند لحظه مکث کردم و گفتم:«برادر من تازه آمدم !ان شاءالله چند روز دیگر بر میگردم ».هنوز حرفم تمام نشده بود که او گفت :«من فرمانده تو هستم . به تو می گویم:بخاطر احترام به پدرت،همین الآن به مرخصی برو». به هر حال به خانه بر گشتم و وقتی ماجرا را برای پدرم باز گو کردم با آن حال بیمارش به ترمینال رفت و بلیطی تهیه کرد و به من داد و گفت :«پسرم برایت بلیط گرفتم . فردا صبح دوباره به جبهه برو و سلام مرا به"بهداشت" برسان و بگو خداوند خیرش بدهد و من همیشه برایش دعا می کنم » (راوی: همرزم شهید) اول کربلا...بعد مکه... وقتی برای رفتن به حج او را انتخاب کردند معاونش شهید شیر سوار را به جای خود روانه کرد زمانی که دلیلش را پرسیدم گفت:دوست دارم اول کربلایی شوم عشق حسین دست بردار نیست اول کربلایی بعد اگر خدا خداست حاجی شوم و چه زیبا به دیدار مولایش حسین (ع) شتافت و به ندای «هل من ناصر ینصرنی» پاسخ داد... (راوی:خواهر شهید) ناصر هیچ وقت ادعا نداشت... ناصر واقعا برای بچه ها دوست داشتنی بود . بچه ها خیلی دوستش داشتند و بهش علاقه خاصی داشتند ولی ناصر بعنوان یک فرمانده هیچ وقت ادعا نداشت که یک فرمانده ست و این قدرت فرماندهیش رو بعنوان یک ابزار قدرت و فخر فروشی و خود نمائی به هیچ وجه استفاده نمی کرد. بارها خودم شاهد بودم که اگر همرزمانش مجروح یا شهید می شدند فرسنگ ها راه دور رو طی می کرد برای تسلی دادن به خانواده آن شهید یا آن رزمنده یا آن مجروح...قبل از شهادت ناصر یک روز با هم هماهنگ کردیم که به پا بوس امام رضا(ع) بریم و در اونجا از فرمانده یکی از گرو هان های گردان حمزه که مجروح شده بود عیادتی هم داشته باشیم . ساعت ۱۲ شب بود که من رفتم خونه ناصر و با هم از اونجا به سمت میدان جانبازان رفتیم که بالاترش یک رستوران بود به اونجا رفتیم هر چه منتظر ماشین شدیم ماشینی نیومد . بعد به ناصر گفتم : چی کار کنیم ؟ گفت: بر گردیم خونه و نماز صبح رو بخونیم دوباره بر می گردیم . ما به سمت خونه حرکت کردیم و نماز صبح رو خوندیم . برادرش مهدی هم همراهمون بود دوباره حرکت کردیم به کمربندی که رسیدیم من به ناصر گفتم آمدن ما اشتباه بود ماشین گیر نمیاریم امام رضا(ع) ما را طلب نکرده. ناصر گفت: ۱۰۰ تا صلوات بفرست ،خلاصه آن روز هنوز یادم هست ،من شروع به فرستادن صلوات کردم حدود ۱۰یا ۲۰ تا نفرستاده بودم که یک ماشینی جلوی ما ایستاد گفت: آقا کجا می رید؟ گفتیم مشهد. گفت: سوار شید،ناصر هم هی ذکر می گفت و صلوات می فرستاد. (راوی: سرهنگ پاسدار محسن ذبیحی) وصیت نامه... پروردگارا با قلبی خالی از علائق دنیا به سویت آمده ام می خواهم همچون عاشقانت به لقائت بپیوندم خدایا بار گناهانم زیاد است از تو عاجزانه درخواست می کنم که از سر چشمه لطف و کرمت بر من ببخشایی ،ببخش بر من که در زندگانی نتوانستم آنگونه که شایسته است،تو را پرستش کنم. و اینک می روم که با رزم بی امان با کفار از ارزشهای انسانی دفاع کنم و گوش به ندای قرآن بدهم. می روم تا امام زنده بماند و همچنان جلودار کاروان باشد. می روم تا قلب خود را از عشق خدا پر کنم و با یاد او روحم را آرامش دهم. سخنی دارم با امت امام که البته از خودشان یاد گرفته ام و آن اینکه توجه داشته باشند که مبادا سست شده و دست از امام عزیز بکشند و همیشه پیشتاز رهروان حق باشند و دست از یاری امام برندارند و از آزمایش خداوند هرگز غافل نباشند . (منبع مطالب:وبلاگ لشکر25 کربلا) پی نوشت1:تهدید به خرابی گنبد و بارگاهتان را کردند عمه جان زینب....چقدر حقیر و بدبخت اند....یادشان رفته که او زینب است...زینب...زینب...اسوه صبر وایثار...مظهر فداکاری....او دختر فاطمه(س) است...او خواهر حسین(ع) است....آری او زینب است...اسم زینب هم می ترساند آنان را....الا لعنت الله علی القوم الظالمین....تا وقتی بچه شیعه ها هستند پاسدار حرمت خواهند بود عمه جان....لبیک یا زینب(س)...اَلسَّلامُ عَلَیْک یا عَمَّةَ وَلِىِّ اللّه....کُلنا عَباسکَ یا زِینَب....خدایا ظهور مولا را برسان....تا چقدر ظلم...؟تا به کی انتظار....؟ پی نوشت2:یا حضرت معصومه(ع)...دلم امشب تنگ حرمتان است...دلم جرعه ای زیارت میخواهد امشب...بطلب خانم که...یا فاطِمه مَعصومه(س)....عجیب دلم امشب هوای زیارتتان را کرده خانم....بسم الله...السَلام عَلیک یا فاطِمه مَعصومه(س)....السلام عَلیکَ یا بِنتَ موسی بن جَعفَرٍ....اَلسَّلامُ عَلَیْک...عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ فِى الْجَنَّة...وَ حَشَرَنا فى زُمْرَتِکُمْ.....یا فاطِمَةُ ا ِشْفَعى لى فِى الْجَنَّة منبع:وبلاگ شهید محمد رضا قربانی.شهید من
زندگینامه شهید دكتر مصطفی چمرانچمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند كوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته و همیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است . به گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاری « مهر» : دكتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران ، خیابان پانزده خرداد متولد شد. وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانیك فارغ التحصیل شد. چمران یك سال به تدریس در دانشكده فنی پرداخت. وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریكا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در كالیفرنیا ومعتبرترین دانشگاه آمریكا - بركلی - با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ مدرك دكترای الكترونیك و فیزیك پلاسما گردید. فعالیتهای اجتماعی: چمران در آمریكا، با همكاری بعضی از دوستانش، برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریكا را پایه ریزی كرد و از موسسین انجمن دانشجویان ایرانی در كالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در آمریكا به شمار می رفت كه به دلیل این فعالیتها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع می شود. او پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امام خمینی (ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشت ساز می زند و به همراهی بعضی از دوستان مؤمن و همفكر ، رهسپار مصر می شود و مدت دو سال در زمان عبد الناصر سخت ترین دوره های چریكی و پارتیزانی را می آموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته شده و فوراً مسئولیت تعلیم چریكی مبارزان ایرانی را بر عهده می گیرد . وی به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملی گرایی ورای اسلام ، گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده نمود كه جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقه مسلمین می شود، به جمال عبد الناصر اعتراض كرد . ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت كه جریا ن ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است كه نمی توان به راحتی با آن مقابله كرد . چمران نیز با تأسف تأكید می كند كه ما هنوز نمی دانیم كه بیشتر این تحریكات از ناحیه دشمن برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. از آن پس به چمران و یارانش اجازه داده می شود تا در مصر نظرات خود را بیان كنند. حضور در لبنان: او به كمك امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، حركت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پی ریزی می نماید . این سازمان درمیان توطئه ها و دشمنی های چپ و راست، با تكیه بر ایمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده كرده ، در معركه های مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو می رود و در طوفانهای سهمناك سرنوشت، به استقبال شهادت می تازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبار ترین ستمگران روزگار، صهیونیزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرایان فالانژ، به اهتزاز در می آورد. چمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند كوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته وهمیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است . شرح این مبارزات افتخار آمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاك شهدای لبنان، بر كف خیابانهای داغ و بر دامنه كوههای مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است. چمران و انقلاب اسلامی ایران: پس از این جرایانات ، فرمان انقلابی امام خمینی (ره) صادر شد . فرماندهی كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دكتر چمران واگذار شد. رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت در آمدند وبا تكیه بر همه تجارب انقلابی، ایمان، فداكاری، شجاعت، قدرت رهبری و برنامه ریزی دكتر چمران به شكوهمند ترین قهرمانیها دست یافتند و در عرض 15 روز همه شهر ها و راهها و مواضع استراتژیك كردستان را به تصرف درآوردند. بدین ترتیب كردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان كرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی شتافتند. دكترمصطفی چمران بعد از این پیروزی بی نظیر و بازگشت به تهران از طرف بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید. وی در پست جدید، برای تغییر و تحول ارتش ، به یك سلسله برنامه های وسیع بنیادی دست زد كه پاكسازی ارتش و پیاده كردن برنامه های اصلاحی از این قبیل است . شهید چمران در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، بخصوص در ارتش، حداكثر سعی و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشته ارتش را تغییر دهد. وی در یكی از نیایشهای خود بعد ازانتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شكر می گوید: « خدایا، مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه به راستی خجلم و آنقدر خود را كوچك می بینم كه نمیتوانم از عهده آن به در آیم. تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برایم و شایسته این همه مهر و محبت باشم.» چمران سپس به نمایندگی حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نماید. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دوران حماسه ساز و پرتلاش دیگری آغاز می شود . دكتر چمران در آن دوران نمونه كامل ایثار، شجاعت و در عین فروتنی و كار مداوم و بدون سر و صدا و فقط برای رضای خدا بود . او بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش سریع آنها به شهر ها و روستا ها و مردم بی دفاع ، نتوانست آرام بگیرد و به خدمت امام امت رسید و با اجازه ایشان و به همراه مقام معظم رهبری ، آیت الله خامنه ای كه در آن زمان نماینده دیگر امام در شورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بود ، به اهواز رفت. از آنجایی كه او همیشه خود را در گرداب خطر می افكند و هراسی از مرگ نداشت، از همان بدو ورود دست بكار شد و در شب اول حمله چریكی ای را علیه تانكهای دشمن كه تا چند كیلومتری شهر اهواز پیشروی كرده بودند، آغاز كرد. مصطفی چمران گروهی از رزمندگان داوطلب را به گردخود جمع كرد وبا تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشكیل داد. این گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یكی از این برنامه ها بود، كه به كمك آن جاده های نظامی به سرعت و در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ های آب در كنار رود كارون و احداث یك كانال به طول حدود بیست كیلومتر و عرض یكصد متر در مدتی كوتاه ، آب كارون را به طرف تانكهای دشمن روانه ساخت، بطوری كه آنها مجبور شدند چند كیلومتری عقب نشینی كنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند. این عمل فكر تسخیر اهواز را برای همیشه از سردشمنان به دور كرد . یكی دیگر از كارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده این حركت و شیوه جنگ مردمی و هماهنگی كامل بین نیروهای موجود، تاكتیك تقریباً جدید جنگی بود. چیزی كه ابر قدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر به وجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر برود ولی به علت خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین بار نیروهایی بین دویست تا یك هزار نفر را سازماندهی كرده و به خرمشهر فرستاد . آنان به كمك دیگر برادران خود توانستند در جنگی نا برابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدتها مقاومت كنند. پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، رژیم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا رویای قادسیه را تكمیل كند و برای دومین بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهای حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند . روز سوم تعدادی از آنها توانستند به داخل شهر راه یابند. گزارش مهر همچنین می افزاید : دكتر چمران از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود، با فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبری ، ارتش را آماده ساخت كه برای اولین بار دست به یك حمله خطرناك وحماسه آفرین و نابرابر بزنند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازمان دهی كرد و با نظامی نو و شیوه ای جدید از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن یورش بردند. شهید چمران پیشاپیش یارانش، به شوق كمك و دیدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوی این شهر می شتافت كه در محاصره تانكهای دشمن قرار گرفت. او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند وخود را به حلقه محاصره دشمن انداخت؛ در این هنگام بود كه نبرد سختی در گرفت؛ نیروهای كماندوی دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او نیز در مصاف با دشمن متجاوز، از نقطه ای به نقطه دیگر و از سنگری به سنگردیگر می رفت. كماندوهای دشمن او را به زیر رگبار گلوله های خود گرفته بودند، تانكها به سوی او تیر اندازی می كردند و او شجاعانه و بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آنها سریع، چابك، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر می داد. در این درگیری همرزم چمران به شهادت رسید و اویك تنه به نبرد خود ادامه می داد و به سوی دشمن حمله می برد. تا آنكه در حین « رقصی چنین در میانه میدان» از دوقسمت پای چپ زخمی شد. با پای زخمی بر یك كامیون عراقی حمله برد و به غنیمت گرفت . او به كمك جوان چابك دیگری كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كامیون نشست واز دایره محاصره خارج شد . دكتر چمران با همان كامیون خود را به بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد. اما بیش از یك شب در بیمارستان نماند وبعد از آن به مقر ستاد جنگهای نا منظم رفت و دوباره با پای زخمی و دردمند به كار خود پرداخت. حتی در همان شبی كه در بیمارستان بستری بود، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهید فلاحی، فرمانده لشگر92، شهید كلاهدوز، مسئولین سپاه و سرهنگ محمد سلیمی كه رئیس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماینده امام در سپاه پاسداران (شهید محلاتی) در كنار تخت او در بیمارستان تشكیل شد .او در همان حال و همان شب پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اكبر را مطرح كرد. شهید چمران به رغم اسرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش ، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهای نا منظم و حركت به تهران برای معالجه نشد . تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در كنار بسترش و در مقابلش نقشه های نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن و حركت نیروهای خودی نصب شده بود و او كه قدرت و یارای به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها می نگریست و مرتب طرحهای جالب و پیشنهاد های سازنده در زمینه های مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه می داد. چمران پس از زخمی شدن، اولین بار برای دیدار با امام امت و بیان گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسید و حوادثی را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و پیشنهادهای خود را ارائه داد. حضرت امام (ره) نیز پدرانه و با ملاطفت خاصی رهنمودهای لازم را ارائه می داد. دكتر چمران از سكون و عدم تحركی كه در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج می برد و تلاش می كرد كه باارائه پیشنهادها و برنامه های ابتكاری حركتی بوجود آورد. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه های الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزدیكی مرز است رسانده تا ارتباطات شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. به گزارش مهر بالاخره در سی و یكم اردیبهشت ماه 1360، با یك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد كه پس از پیروزی سوسنگرد بزرگ ترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولین كسانی بود كه پا به ارتفاعات الله اكبر گذاشت؛ در حالی كه دشمن هنوز در نقاطی مقاومت می كرد او و فرمانده شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد با تعدادی از یاران خود توانستند با فدا كاری و قدرت تمام تپه های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف در درآورند . پس از پیروزی ارتفاعات الله اكبر، چمران اصرار داشت نیروهای ایرانی هرچه زودتر، قبل از این كه دشمن بتواند استحكاماتی برای خود ایجاد كند، بسوی بستان سرازیر شوند كه این كار عملی نشد و خود او طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداكاری رزمندگان جان بر كف ستاد جنگهای نا منظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت. شهادت : در سحر گاه سی و یكم خرداد 1360 ، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دكتر چمران بشدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. شهید چمران، یكی دیگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی كند . در لحظه حركت، یكی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: « همانند روز عاشورا كه یكایك یاران حسین (ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او(رستمی) هم به شهادت رسید و اینك خود او آماده حركت به جبهه است.» بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت الله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد. برای آخرین بار همدیگر را دیدند وبه حركت ادامه دادند تا اینكه به قربانگاه رسیدند . چمران همه رزمندگان را در كانالی پشت دهلاویه جمع كرد، شهادت فرمانده شان را به آنها تبریك و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پر نور و چهره ای نورانی و دلی مالا مال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست داشته باشد، می برد.» خداوند ثابت كرد كه او را نیز دوست دارد و به سوی خود فرا خواند. چمران در آن منطقه در حین سركشی به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره های دشمن به شهادت رسید . منبع:وبلاگavini.com
هتک حرمت وهابیون منحرف واز دین درامده به مقدسات شیعه رابه تمام مسلمانان جهان تسلیت می گوییم.
شهیدیکهبدنشبعداز13سالسالمبود+تصاویر
دادنا :
حمید داود آبادی در پست جدید وبلاگ خود نوشت: روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...
جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید: حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ... * چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا. * ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم: - می رم معراج شهدا عکس بگیرم. می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟! ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم. ![]() می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید:
- این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ... با تعجب می گوید: - برای چی؟ تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید: - وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ و نمی شود. سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ... * چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه۳۰ فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم: حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟ ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم. * دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است. صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم: - پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟ می خندد و می گوید: - من که به کسی قول ندادم! رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید: - هر چی که حاجی بگه. آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست. می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم. * آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود: گُلی گم کرده ام می جویم او را به هر گُل می رسم می بویم او را اگر جویم گلم را در بیابان به آب دیدگان می شویم او را هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم. چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم: - علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ... به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه۳۰ در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم. آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید. جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد. * گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید: - روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن. ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟ دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید: اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره. کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم: - از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم. دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر! ![]() چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید:
- مگه نمی خوای عکس بگیری؟ یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد! هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر. * محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت: - ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت می خواهی ..! * حاجی بیرقی می گوید: - این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم. گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم. ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا. عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم. نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید: - کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟ و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود. رو می کند به آشنا و می گوید: - پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید. جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه. درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال ۶۲ آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید: - هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت. نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند. http://davodabadi.persiangig.com/۱shahid%۲۰gomnam%۲۰%۲۸۲%۲۹.jpg خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ... و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید.
دلم گرفته،بازم چشام بارونیه،وای،وای،وای خبر آوردن بازم تو شهر مهمونیه،وای،وای؛وای شهید گمنام سلام،خوش اومدی،مسافر من،خسته نباشی پهلون شهید گمنام سلام،پرستوی مهاجر من،صفا دادی به شهرمون وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید،تو مگه کجا بودی؟ وقتی رسیدی کوچه ها نسیم کربلا رسید،تو مگه کجا بودی؟
وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد،مگه با آقا بودی؟ وقتی رسیدی همه اشکا مثل زهرا(س)می چکید،تو مگه کجا بودی؟ شهید گمنام،دوباره زائرت شدم،وای،وای،وای شهید گمنام،بازم کبوترت شدم،وای،وای،وای شهید گمنام بگو،بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی! شهید گمنام بگو،پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟ راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره،چرا اینجا خوابیدی؟ راستی مادر نصفه شبا با گریه از خواب می پره،چرا اینجا خوابیدی؟ راستی بابات چند ساله دق مرگ شد و عمرش سر اومد،خدا رحمتش کنه! راستی کسی نیست مادر و حتی یه دکتر ببره،چرا اینجا خوابیدی؟ خودم می دونم،شرمنده پلاکتم،وای،وای مدیون اشکِ فرزند بی پناهتم،وای،وای حق داری هر چی بگی،تازه دارم کنار قبرت فکر دقایق می کنم! حق داری هر چی بگی،به روم نیار گلایه هاتو خودم دارم دق می کنم! باشه دیگه کل وصیت هاتو اجرا می کنم،تو فقط غصه نخور! باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می کنم،تو فقط غصه نخور! باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می کنم،تو فقط غصه نخور! باشه دیگه فکری برا اشکای رهبر میکنم،تو فقط غصه نخور!
شهيد مهدي زينالدين به نماز اول وقت بسيار اهميت ميداد. پس از شهادتش يكي از برادران در عالم رؤيا ديد كه آقا مهدی مشغول زيارت خانه ی خداست. عدّهاي هم به دنبالش بودند. پرسيده بود: «شما اين جا چكار داريد؟» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خواندهام در اين جا فرماندهي اين ها را به من واگذار كردهاند.» راوی:محمد میرجانی منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar» حق همسایه
ارسال در تاریخ بیست و پنجم اسفند 1391 توسط مرتضی
قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم ...
تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم. راوی:یکی از خادمان شهدا منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار) سيزده موذن
ارسال در تاریخ بیست و نهم بهمن 1391 توسط مرتضی
آخرين روزهاي سال 72بود.بچه هاي تفحص همه به دنبال پيكر هاي مطهر شهدا بودند.مدتي بودكه در منطقه خيبر(طلائيه)به عنوان خادم الشهدا انتخاب شديم.با دل وجان به دنبال پاره هاي دل اين ملت بوديم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلويي نظرمان را جلب كرد:با وضووارد شويد اين خاك آغشته به خون شهيدان است .اين جمله كلي حرف داشت .همه ايستاديم نزديك ظهربود بچه ها با آب كمي كه همراهشان بود وضو گرفتند . ناگهان صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوشمان رسيد !به ساعت نگاه كردم وقت اذان نبود!همه اين صدا را مي شنيدند هر لحظه بر تعجب ما افزوده ميشد .يعني چه حكمتي در اين اذان بي وقف ودسته جمعي وجود دارد!!نواي اذان بسيار زيبا ودلنشين بود اين صدا ازميان نيزارها مي آمد با بچه ها به سوي نيزارها حركت كرديم اين منطقه قبلا محل عبور قايق ها بود هرچه جلوتر ميرفتيم صدا زيباتر ميشد اما هر چه گشتيم اثري از موذنين نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتيم در ميان نيزارها قايقي را ديديم قايق را به سختي از لابه لاي ني ها بيرون كشيديم .آنچه مي ديديم بسيار عجيب وباورنكردني بود .ما موذنين نا آشنا پيدا كرديم .درون قايق شكسته پراز پيكرهاي شهدا بود آنها سال هاي سال در ميان نيزارها وجود داشتند .پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را يكي يكي خارج كرديم عجيب تر اينكه همه آنها شهدا گمنام بودند . راوي :شهيد عليرضا غلامي مسئول تفحص لشگر امام حسين ع منبع:كتاب كرامات شهدا ص 30 72شهید به یاری ولایت
ارسال در تاریخ پانزدهم بهمن 1391 توسط مرتضی
تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است. چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد. شب بود،
مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند.
درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد،
گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم
به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و.....كه در مجموع 72 شهيد هستند.»
سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.» سعي كردم به بهانه اي معطل كنم
تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
منبع:آسمان مال آنهاست ص۵۰ حراست از انقلاب
ارسال در تاریخ دوازدهم بهمن 1391 توسط مرتضی
بعد از شهادت [سردار] شهید [سید هاشم] ساجدی ، مشکلات زیادی در ستاد نجف پیدا کردیم. چند ماهی به مرخصی نرفتم ، به منزل تلفن زدم ، همسرم ناراحت بود که بچه ها مریضند ومشکلات زیاد است.گفتم: موقعیت به گونه ای نیست که بتوانم به مرخصی بیایم. بعد از دو روز ، همسرم به قرارگاه نجف زنگ زد و گفت: « می خواهم عذر خواهی کنم ، دیشب شهید ساجدی را خواب دیدم که به منزل ما آمد. برایشان میوه آوردم و شکایت کردم که بچه ها مریضند و آقای نبی زاده؛ شوهرم، رسیدگی نمی کنند.» شهید ساجدی گفت: « صبر کنید ، جنگ تمام می شود ، رزمنده ها زود برمی گردند ، همه ی ما باید تلاش کنیم برای حراست از انقلاب اسلامی.» من متوجه شدم که روح ایشان ناظر بر اعمال ماست. منبع: « ستاره ها / ص 61 / راوی : نبی زاده». روی سرخ
ارسال در تاریخ نهم دی 1391 توسط مرتضی
می دانستم [سردار شهید محمد ناصر] ناصری قرار است به افغانستان برود. شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم ، با همان لحن همیشگی گفـت: « سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم. با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه خداحافظی کردم. آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت. جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم. از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم. از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ، خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.» گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید وگفت: « تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. منبع:ستاره ها / ص 52 / راوی : احمد مسعودی». اسمی برکف پا
ارسال در تاریخ چهارم دی 1391 توسط مرتضی
در عملیات خیبر، ما ، عقبه ی لشکرامام حسین - علیه السلام- بودیم . فردای روزی كه قرار بود به خط اعزام بشویم یكی از برادران به نام اصغر قربانی به بچهها گفت: « من یقیناً فردا شهید میشوم و برای این كه جنازهام روی زمین نماند و به دست خانوادهام برسد میخواهم اسمم را كف پایم بنویسم. بعد، دوستی از میان جمع داوطلب شد و با ماژیك سبز رنگ كف پای او نوشت: « شهید علی اصغر قربانی .» همان هم شد.
بعد از این كه به خط مقدم رفتیم، به محض پیادهشدن از نفربر زرهی تركش به سرش خورد و بلافاصله شهید شد. منبع: http://sarvghamatane-ashegh.blogfa.com بازوی متبرک
ارسال در تاریخ یازدهم آذر 1391 توسط مرتضی
نزدیك شروع عملیات، سید محسن حسنی قصد رفتن به رودخانه را كرد تا غسل شهادت كند . مانع او شدم . در حالی كه چشمانش از شادی میدرخشید، گفت: «خواب امام حسین را دیدم كه سوار بر مركب از دور به طرف مهران میآمدند وقتی به مقرمان رسیدند پیاده شده و بازوی تكتك بچههای گردان را بوسیدند و بعد به طرف من آمده، مرا در آغوش كشیده و بازوی من را هم بوسیدند و دست مباركشان را به طرف من آورده و مهری در دستم قرار داده و فرمودند: « محسن جان! به پاداش شركت در آزادسازی مهران این تربت را به تو میدهم .» در حین عملیات ذكر اباعبدالله- علیه السلام- را بر لب داشت و اشك میریخت كه ناگهان با انفجار یك خمپاره تركشی بوسه بر جای بوسه مولایش حسین- علیه السلام- زد. مسافر کربلا
ارسال در تاریخ چهارم آذر 1391 توسط مرتضی
چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند ! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد . تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمدهبود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانشرسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود . پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره ... راوی :مادر شهید منبع:کتاب مسافر کربلا
شفای عباس به دست حضرت عباس علیه السلام
ارسال در تاریخ بیست و چهارم آبان 1391 توسط مرتضی
اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۲ عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت.قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد ، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است. دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در ۱۳ سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام بهبودی کامل یافته بود. راوی : مادر شهید عباس صابری قرآن سالم
ارسال در تاریخ یازدهم آبان 1391 توسط مرتضی
سردار شريفی: شهيد علم الهدي هميشه قرآني همراهش بود كه حتي در جنگ هنگامي كه كمي وقت پيدا ميكرد، قرائت مينمود. وقتي جنازه ی شهيد علم الهدي پيدا شد، مثل جنازه ی مولایش ؛ امام حسین- علیه السلام- طوري تانك بر جسد او و يارانش رانده شده بود كه آرپيجي كه همراهش بود پرس شده بود. و جسد وي طوري پودر شده بود كه استخواني هم نمانده بود، به جز آن قرآن. امام خميني قدس سره: «او (شهيد علم الهدي) به جوار خداي متعال رفت كه از مكه بالاتر است.» حضرت امام خامنهاي دام ظله: «وقتي كه خبر شهادت سيد حسين علم الهدي را شنيدم، اوّل چيزي كه به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.» منبع: سايت ماندگاران ![]()
گوشی رابرداشتم.سرهنگ جعفری بود.از مسئولین سپاه گرگان.شروع به صحبت کردوگفت:چند روز قبل باجناق بنده که عازم تهران بود وبه خانه ما آمد.۲۴/۶/۸۵بود.شب برای وداع با شهدای گمنام به حسینیه سپاه آمل رفتیم.قراربود روز بعد شهداراتشییع کنند. فردا صبح زود با جناقم به سمت تهران راه افتاد .من هم برای تشییع شهدا به منطقه خوشواش رفتم . وقتی که برگشتم نامه ای را دیدم که باجناقم برای من نوشته بود .در آن نامه آمده بود :من دیشب در عالم رویا واقعه ای را دیدم که خیلی عجیب بود .دیشب مراسم وداع با شهدا بسیار باشکوه بود .در حین مراسم، شور وحال عجیبی ایجاد شده بود .اما من در دلم شک و تردید ایجاد شده بود .یعنی اینها شهید شد ه اند ؟!از کجا معلوم !اینها که پلاک ندارند .یعنی چه که به عنوان شهید گمنام اینطور مردم را به هیجان می آورند .شب بعد از اینکه به خانه آمدیم سریع خوابم برد.
در خواب دوباره در مراسم بودم .پیکر شهدا به صورت تازه وکامل بود .انگار همین الان از دنیا رفته اند .یکی از شهدا که سن کمتری داشت از جا برخاست !به سمت من آمد وبا صلابت خاصی گفت :شک داری که ما شهید هستم ؟!بعد مکثی کرد وادامه داد :ما شهید هستیم .من محمد ابراهیمی هستم .پدرم هم در راه آهن خوزستان مشغول است ! باجناق من تا اینجا را نوشته و رفته بود .پیگیری ما از بنیاد شهید شروع شد۳۴شهید به نام محمد ابراهیمی در سراسر کشور وجود داشت .تنها یکی از آنها مفقود الجسد و مربوط به شهر اهواز بوده .با سردار سعادتی فرمانده سپاه خوزستان تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم . مدتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت :مورد مذکور بررسی شد .شهید محمد ابراهیمی از بسیجیان لشگر ولی عصر (عج)بوده که در۲۱/۱۲/۶۳ درعملیات بدر مفقود الجسد شده .پدر این شهید آقای عبد الحمید ساکن خیابان فراهانی کوچه البرز است .ایشان از عزیزان بومی ومتدین اهواز است شغل ایشان هم صحیح است .اواخر سال ۸۵ به دیدن خانواده این شهید در اهواز رفتیم .مادر این شهید هنوز منتظر پسرش بود . ایشان ۲۲سال بود که پیراهن مشکی را از تن در نیاورده بود !در اثر گریه بسیار بینایی یک چشم خود را از دست داده بود . خواهر این شهید می گفت :در خواب برادر را دیدم که گفت :مادر جان اینقدر گریه نکن من پیدا شده ام ! چند روز بعد از این خواب خبر شهدای خوشواش به ما رسید . راوی : استاد صمدی آملی منبع :کتاب شهدای خوشواش
ای غایب از نظرمربوط به موضوع: |
سلام ای ساده ترین، ای حل شده ی معمای تاریخ. ای پایان رنج دوری. تو پاسخ این رازی هزار ساله ایه نهان شده در پس پرده ای به ضخامت تنهایی و بی یاوری. پرده ای که دستی مردانه می طلبد برای دریدنش. دستی که شهامت افشای راز عاشقی را داشته باشد. شهامت رسوایی. آری سلام می کنیم به رسم آغاز زیارت نامه ها، به تو، ای باز مانده ی نسل برگزیده [1]. به تو ای آخرین فرمانده و بیعت ایستادگی می بندیم تا نفسی در سینه هست دست از جهاد نمی کشیم چه دیروز و جهاد اصغر چه امروز و جهاد اکبر. بیعت می بندیم به جهاد با نفس و عهد می کنیم در محضرت با شهیدان راه تو به ترک گناه. عهد می بندیم به عبور از میدان مین های هوا و هوس که دشمن نفس بر سر راه دلمان تا رسیدن به تو کاشته است، ما چون تخریبچی ها جسم خواهش هایمان را بر این مین های مزاحم می اندازیم تا معبری باز شود برای پرواز روحمان تا محضر شما.
[1] إِنَّ اللّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿آل عمران ۳۳﴾
هفدهم اسفند ماه سالروز شهادت سرلشگر پاسدار حاج محمدابراهیم همت فرمانده دلیر لشگر 27 محمد رسول الله (ص) است. یادش همیشه ماندگار باد. عقدهها رفتند و علّت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
اتل متل یه بابا
اتل متل یه بابا دلیر و زار و بیمار اتل متل یه مادر یه مادر فداكار ![]() اتل متل بچهها كه اونارو دوست دارن آخه غیر اون دوتا هیچ كسی رو ندارن مامان بابا رو میخواد بابا عاشق اونه به غیر بعضی وقتا بابا چه مهربونه وقتی كه از درد سر دست میذاره رو گیجگاش اون بابای مهربون فحش میده به بچههاش همون وقتی كه هرچی جلوش باشه میشكنه همون وقتی كه هرچی پیشش باشه میزنه غیر خدا و مادر هیچكسی رو نداره ![]() اون وقتی كه باباجون موجی میشه دوباره دویدم و دویدم سر كوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی كه دیدم بابام میون كوچه افتاده بود رو زمین مامان هوار میزد شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد میزد توی صورتش قسم میداد بابارو به فاطمه، به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون كوچه بچه داره میبینه تو رو به جون بچه ![]() بابا رو كردن دوره بچههای محله بابا یه هو دوید و زد تو دیوار با كله هی تند و تند سرش رو بابا میزد تو دیوار قسم میداد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار نعرههای بابا جون پیچید یه هو تو گوشم الو الو كربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه میگفت كشتند بچههارو بعد مامانو هلش داد ![]() خودش خوابید رو زمین گفت كه مواظب باشین خمپاره زد، بخوابین الو الو كربلا پس نخودا چی شدن؟ كمك میخوایم حاجی جون بچهها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تكون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا كردن بعضی فقط خندیدن اونایی كه از بابام فقط امروزو دیدن سوی بابا دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت َنبرده شرافت و خون دل نشونههای مرده ای اونایی كه امروز دارین بهش میخندین برای خندههاتون دردشو میپسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یهروز به هم میرسیم بازی داره زمونه موج بابام كلیده ![]() قفل در بهشته درو كنه هر كسی هر چیزی رو كه كشته یه روز پشیمون میشین كه دیگه خیلی دیره گریههای مادرم یقه تونو میگیره بالا رفتیم ماسته پایین اومدیم دروغه مرگ و معاد و عقبی كی میگه كه دروغه؟ شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر
منبع:وبلاگ شهدا زندهاند
|