خط مقدم شهیدان خدایی
شهيد مهدي زينالدين به نماز اول وقت بسيار اهميت ميداد. پس از شهادتش يكي از برادران در عالم رؤيا ديد كه آقا مهدی مشغول زيارت خانه ی خداست. عدّهاي هم به دنبالش بودند. پرسيده بود: «شما اين جا چكار داريد؟» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خواندهام در اين جا فرماندهي اين ها را به من واگذار كردهاند.» راوی:محمد میرجانی منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar» حق همسایه
ارسال در تاریخ بیست و پنجم اسفند 1391 توسط مرتضی
قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم ...
تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم. راوی:یکی از خادمان شهدا منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار) سيزده موذن
ارسال در تاریخ بیست و نهم بهمن 1391 توسط مرتضی
آخرين روزهاي سال 72بود.بچه هاي تفحص همه به دنبال پيكر هاي مطهر شهدا بودند.مدتي بودكه در منطقه خيبر(طلائيه)به عنوان خادم الشهدا انتخاب شديم.با دل وجان به دنبال پاره هاي دل اين ملت بوديم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلويي نظرمان را جلب كرد:با وضووارد شويد اين خاك آغشته به خون شهيدان است .اين جمله كلي حرف داشت .همه ايستاديم نزديك ظهربود بچه ها با آب كمي كه همراهشان بود وضو گرفتند . ناگهان صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوشمان رسيد !به ساعت نگاه كردم وقت اذان نبود!همه اين صدا را مي شنيدند هر لحظه بر تعجب ما افزوده ميشد .يعني چه حكمتي در اين اذان بي وقف ودسته جمعي وجود دارد!!نواي اذان بسيار زيبا ودلنشين بود اين صدا ازميان نيزارها مي آمد با بچه ها به سوي نيزارها حركت كرديم اين منطقه قبلا محل عبور قايق ها بود هرچه جلوتر ميرفتيم صدا زيباتر ميشد اما هر چه گشتيم اثري از موذنين نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتيم در ميان نيزارها قايقي را ديديم قايق را به سختي از لابه لاي ني ها بيرون كشيديم .آنچه مي ديديم بسيار عجيب وباورنكردني بود .ما موذنين نا آشنا پيدا كرديم .درون قايق شكسته پراز پيكرهاي شهدا بود آنها سال هاي سال در ميان نيزارها وجود داشتند .پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را يكي يكي خارج كرديم عجيب تر اينكه همه آنها شهدا گمنام بودند . راوي :شهيد عليرضا غلامي مسئول تفحص لشگر امام حسين ع منبع:كتاب كرامات شهدا ص 30 72شهید به یاری ولایت
ارسال در تاریخ پانزدهم بهمن 1391 توسط مرتضی
تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است. چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد. شب بود،
مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند.
درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد،
گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم
به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و.....كه در مجموع 72 شهيد هستند.»
سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.» سعي كردم به بهانه اي معطل كنم
تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
منبع:آسمان مال آنهاست ص۵۰ حراست از انقلاب
ارسال در تاریخ دوازدهم بهمن 1391 توسط مرتضی
بعد از شهادت [سردار] شهید [سید هاشم] ساجدی ، مشکلات زیادی در ستاد نجف پیدا کردیم. چند ماهی به مرخصی نرفتم ، به منزل تلفن زدم ، همسرم ناراحت بود که بچه ها مریضند ومشکلات زیاد است.گفتم: موقعیت به گونه ای نیست که بتوانم به مرخصی بیایم. بعد از دو روز ، همسرم به قرارگاه نجف زنگ زد و گفت: « می خواهم عذر خواهی کنم ، دیشب شهید ساجدی را خواب دیدم که به منزل ما آمد. برایشان میوه آوردم و شکایت کردم که بچه ها مریضند و آقای نبی زاده؛ شوهرم، رسیدگی نمی کنند.» شهید ساجدی گفت: « صبر کنید ، جنگ تمام می شود ، رزمنده ها زود برمی گردند ، همه ی ما باید تلاش کنیم برای حراست از انقلاب اسلامی.» من متوجه شدم که روح ایشان ناظر بر اعمال ماست. منبع: « ستاره ها / ص 61 / راوی : نبی زاده». روی سرخ
ارسال در تاریخ نهم دی 1391 توسط مرتضی
می دانستم [سردار شهید محمد ناصر] ناصری قرار است به افغانستان برود. شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم ، با همان لحن همیشگی گفـت: « سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم. با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه خداحافظی کردم. آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت. جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم. از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم. از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ، خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.» گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید وگفت: « تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. منبع:ستاره ها / ص 52 / راوی : احمد مسعودی». اسمی برکف پا
ارسال در تاریخ چهارم دی 1391 توسط مرتضی
در عملیات خیبر، ما ، عقبه ی لشکرامام حسین - علیه السلام- بودیم . فردای روزی كه قرار بود به خط اعزام بشویم یكی از برادران به نام اصغر قربانی به بچهها گفت: « من یقیناً فردا شهید میشوم و برای این كه جنازهام روی زمین نماند و به دست خانوادهام برسد میخواهم اسمم را كف پایم بنویسم. بعد، دوستی از میان جمع داوطلب شد و با ماژیك سبز رنگ كف پای او نوشت: « شهید علی اصغر قربانی .» همان هم شد.
بعد از این كه به خط مقدم رفتیم، به محض پیادهشدن از نفربر زرهی تركش به سرش خورد و بلافاصله شهید شد. منبع: http://sarvghamatane-ashegh.blogfa.com بازوی متبرک
ارسال در تاریخ یازدهم آذر 1391 توسط مرتضی
نزدیك شروع عملیات، سید محسن حسنی قصد رفتن به رودخانه را كرد تا غسل شهادت كند . مانع او شدم . در حالی كه چشمانش از شادی میدرخشید، گفت: «خواب امام حسین را دیدم كه سوار بر مركب از دور به طرف مهران میآمدند وقتی به مقرمان رسیدند پیاده شده و بازوی تكتك بچههای گردان را بوسیدند و بعد به طرف من آمده، مرا در آغوش كشیده و بازوی من را هم بوسیدند و دست مباركشان را به طرف من آورده و مهری در دستم قرار داده و فرمودند: « محسن جان! به پاداش شركت در آزادسازی مهران این تربت را به تو میدهم .» در حین عملیات ذكر اباعبدالله- علیه السلام- را بر لب داشت و اشك میریخت كه ناگهان با انفجار یك خمپاره تركشی بوسه بر جای بوسه مولایش حسین- علیه السلام- زد. مسافر کربلا
ارسال در تاریخ چهارم آذر 1391 توسط مرتضی
چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند ! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد . تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمدهبود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانشرسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود . پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره ... راوی :مادر شهید منبع:کتاب مسافر کربلا
شفای عباس به دست حضرت عباس علیه السلام
ارسال در تاریخ بیست و چهارم آبان 1391 توسط مرتضی
اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۲ عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت.قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد ، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است. دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در ۱۳ سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام بهبودی کامل یافته بود. راوی : مادر شهید عباس صابری قرآن سالم
ارسال در تاریخ یازدهم آبان 1391 توسط مرتضی
سردار شريفی: شهيد علم الهدي هميشه قرآني همراهش بود كه حتي در جنگ هنگامي كه كمي وقت پيدا ميكرد، قرائت مينمود. وقتي جنازه ی شهيد علم الهدي پيدا شد، مثل جنازه ی مولایش ؛ امام حسین- علیه السلام- طوري تانك بر جسد او و يارانش رانده شده بود كه آرپيجي كه همراهش بود پرس شده بود. و جسد وي طوري پودر شده بود كه استخواني هم نمانده بود، به جز آن قرآن. امام خميني قدس سره: «او (شهيد علم الهدي) به جوار خداي متعال رفت كه از مكه بالاتر است.» حضرت امام خامنهاي دام ظله: «وقتي كه خبر شهادت سيد حسين علم الهدي را شنيدم، اوّل چيزي كه به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.» منبع: سايت ماندگاران ![]() نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |