خط مقدم شهیدان خدایی پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, :: 18:30 :: نويسنده : محمد
ابوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است .ایشان می گفت : در سالهای جنگ عراق علیه ایران فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده .خیلی ناراحت بودم بااتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم .به محل تحویل اجساد رفتم .کارت وپلاک پسرم را تحویل گرفتم کارت متعلق به خودش بود . اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود . بسیار نورانی بود !با مسئول مربوطه صبحت کردم . گفتم :این جنازه پسر من نیست .می گفت : مدارک کاملا صحیح است .این جنازه را بردار و ببر !هرچه با او بحث کردم بی فایده بود . کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند. لذا جنازه را برداشتم .وبه سمت بغداد حرکت کردم .در راه به این موضوع فکر می کردم که این جنازه کیست . چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده ! تا ینکه به مسیر کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم .لذا او را در کربلا به خاک سپردم و راهی بغداد شدم .
مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد . اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی ها به سر می برد . بعد از بازگشت پسرم اولین سوال من از او در مورد مدارکش بود . اوگفت : وقتی من به اسارت نیرو های ایرانی درآمدم جوانی به سمت من آمد وگفت : کارت و پلاکت را بده ! من هم آنها را به او تحویل دادم . جوان به من گفت : قرار است من در کربلا و در جوار امام حسین ع به خاک سپرده شوم .اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم ! از من حلالیت طلبید!بعد خداحافظی کرد من را به دیگر نیروهای ایرانی تحویل دادوبه سمت جلو حرکت کرد من دیگر از اوخبری ندارم!واقعا عجیب بود.یعنی اوکه بود.چه کسی به اوگفته بوداین کار راانجام دهد.چه کسی به دل ابوریاض انداخته بود این شهید گمنام ایرانی را در کربلا به خاک سپرد. منبع:کتاب یاران ناب پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : محمد
در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست .باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود.پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .نا خوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم . از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم .آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم.ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی .پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته .پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!! راوی:عباس مشعل پور منبع:کتاب کرامات شهدا ص۹۹ درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |